دیشب موقع نوحه گوش دادن چشمهایم را بسته بودم و بغض کرده بودم. یاد شب آخری افتادم که رفتیم برای زیارت وداع به حرم اربابمان حسین علیه السلام. یادم نمی آید هیچ وقت چنان غم سنگینی روی دلم افتاده باشد مثل آن شب! عجیب بود. بغض داشت خفه ام می کرد، به در و دیوارها نگاه میکردم و قسمشان میدادم که این بار بارِ آخر نباشد. دلم میخواست ضریح را در بغل بگیرم و زار بزنم. شب وداع ما بود با حرم ارباب، با سرزمینی که به خونش مقدس شده است.
فکر میکردم دوباره چطور میتوانم بروم کربلا؟ اصلا می شود؟ به هزینه هایش فکر میکردم و با خودم می گفتم آخرش اینست که طلاهایم را می فروشم و با همسرم میرویم کربلا! در همین فکرها بودم که یادحرف استادمان افتادم: "محرم فقط برای مرور تاریخ عاشورا نیست، به این فکر کنید که شما باید برای امام زمانتان چه کنید."
حالا به این فکر میکنم که آن آدمها، آن سال محرم 61 هجری قمری سرنهادند به حرف مولایشان و جانشان را دادند اما من اینجا در سال 1434 هجری قمری، هنوز نمیدانم باید برای امامم چه بکنم؟ هنوز درخواستهای امامم را نشناخته ام چه برسد به عمل کردن به آنها!
از عاقبت کارم عجیب می ترسم، می ترسم از یزیدی شدن! خدا کند که حسینی بمیرم.
حالا میدانم که همه چیز کربلا رفتن نیست. شاید من اینجا وظایف مهمتری داشته باشم، به گمانم اگر من به وظیفه خودم عمل کنم ارباب دوباره مرا دعوت خواهد کرد.